کم کردن. وضع کردن. کسر کردن. در کردن. منها کردن: طلب خود را از دریافتی من موضوع کرد، یعنی منها کرد و برداشت و کم کرد. (از یادداشت مؤلف). - موضوع کردن از، افکندن از. بیرون کردن از. کم کردن از. جدا کردن از. طرح کردن از. استثنا کردن از. (یادداشت مؤلف)
کم کردن. وضع کردن. کسر کردن. در کردن. منها کردن: طلب خود را از دریافتی من موضوع کرد، یعنی منها کرد و برداشت و کم کرد. (از یادداشت مؤلف). - موضوع کردن از، افکندن از. بیرون کردن از. کم کردن از. جدا کردن از. طرح کردن از. استثنا کردن از. (یادداشت مؤلف)
ترک کردن و برطرف کردن. (ناظم الاطباء) ، ایستانیدن. واایستانیدن. به ایستادن داشتن. متوقف ساختن. (از یادداشت مؤلف) ، بازایستانیدن. بازداشتن. بازداشت کردن. توقیف کردن. تحت نظر گرفتن وزندانی ساختن. محبوس کردن. (از یادداشت مؤلف) : سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او که جمله به بلخ بودند موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). پسرش را با پسر قاید به دیوان آوردندو موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). برادر ما را به قلعت کوهتیز موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 76). او را به نشابور موقوف کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 400) ، ضبط کردن، چنانکه مال ودارایی را. مصادره کردن. تصرف کردن املاک و اموال کسی را. (از یادداشت مؤلف) : کسان رفتند و سرایش فروکوفتند و همه نعمتهایش بستدند و موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317) ، بسته و متعلق کردن به. وابسته و مشروط ساختن به: امتحان ما را به بازگشت فلان از سفر موقوف کرده است. (از یادداشت لغت نامه) ، در تداول مردم قزوین، بازایستادن از گریه و زاری. ترک زاریدن و گریستن کردن
ترک کردن و برطرف کردن. (ناظم الاطباء) ، ایستانیدن. واایستانیدن. به ایستادن داشتن. متوقف ساختن. (از یادداشت مؤلف) ، بازایستانیدن. بازداشتن. بازداشت کردن. توقیف کردن. تحت نظر گرفتن وزندانی ساختن. محبوس کردن. (از یادداشت مؤلف) : سرای بوسهل فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او که جمله به بلخ بودند موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). پسرش را با پسر قاید به دیوان آوردندو موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). برادر ما را به قلعت کوهتیز موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 76). او را به نشابور موقوف کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 400) ، ضبط کردن، چنانکه مال ودارایی را. مصادره کردن. تصرف کردن املاک و اموال کسی را. (از یادداشت مؤلف) : کسان رفتند و سرایش فروکوفتند و همه نعمتهایش بستدند و موقوف کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317) ، بسته و متعلق کردن به. وابسته و مشروط ساختن به: امتحان ما را به بازگشت فلان از سفر موقوف کرده است. (از یادداشت لغت نامه) ، در تداول مردم قزوین، بازایستادن از گریه و زاری. ترک زاریدن و گریستن کردن